نوت های دوستی ما

وقتی بغض میکنی اما دلیلی واسه گریه پیدا نمیکنی بدون دل خدا واست تنگ شده ومیخواد صداش کنی

نوت های دوستی ما

وقتی بغض میکنی اما دلیلی واسه گریه پیدا نمیکنی بدون دل خدا واست تنگ شده ومیخواد صداش کنی

فقر

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ... دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم! دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن... اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ... معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ... و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد . . .

بخشش

مردی برای اعتراف نزد کشیش رفت.

«پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم»

«مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم»

«اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد»

«خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی، بنابر این بخشیده می شوی»

«اوه پدر این خیلی عالیه. خیالم راحت شد. حالا میتونم یه سئوال دیگه هم بپرسم؟»

«چی می خوای بپرسی پسرم؟»


.

.

.






«به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟»

حرف

امروز صفحه ی خالی زندگی ام پر شده بود دیگر از هیچ کس نمی ترسیدم گفتنی ها را حرف زدم کودکی ها رو مرور کردم و زمان فراموش شد کنار مهربانی تو مهربانی من هیچ بود همه چیز ارام بود حتی نفس های من و تو ... حتی دل ها هم قدرت این یکی شدن را نداشتن من حس می کردم با تو و کنار تو هستم نه هزاران کیلومتر دور از تو امروز باز هم دلتنگی را تجربه کردم خیلی وقت بود حس دل تنگ شدن نداشتم زیرا همیشه دل تنگ بودم امروز خنده هایم بلند بود و قلبم پر از شادی انگار نه انگار رختخوابم خیس از اشک بود کاش می شد هر لحظه با تو بود و با تو خندید کاش زندگی دو صفحه داشت صفحه ی اول تو صفحه ی دوم من وهیچ کس خلوت صفحه ها را به هم نمی ریخت وکیبورد هم کار دل را می کرد کاش زندگی فقط همین بود فقط همین کاش می شد حرف ها رو شست تا صادق می شدن کاش می شد اعتماد را تزریق کرد تا هرکس را دوست داری اعتمادش را جلب کنی کاش می شد فاصله را از بین برد تا یک شهر به یک قدم تبدیل می شد اما سخت تر از این ها گفتن دوباره دوستت دارم است و باور این که کسی دوستت دارد کاش می شد همه چیز را باور کرد حتی خیال های پوچ کودکانه را ... اما کاش می شد هیچ چیز خیال نبود کاش می شد همه چیز را به واقعیت نزدیک کرد کاش همه چیز حقیقت داشت حتی یک عشق مجازی