امروز صفحه ی خالی زندگی ام پر شده بود دیگر از هیچ کس نمی ترسیدم گفتنی ها را حرف زدم کودکی ها رو مرور کردم و زمان فراموش شد کنار مهربانی تو مهربانی من هیچ بود همه چیز ارام بود حتی نفس های من و تو ... حتی دل ها هم قدرت این یکی شدن را نداشتن من حس می کردم با تو و کنار تو هستم نه هزاران کیلومتر دور از تو امروز باز هم دلتنگی را تجربه کردم خیلی وقت بود حس دل تنگ شدن نداشتم زیرا همیشه دل تنگ بودم امروز خنده هایم بلند بود و قلبم پر از شادی انگار نه انگار رختخوابم خیس از اشک بود کاش می شد هر لحظه با تو بود و با تو خندید کاش زندگی دو صفحه داشت صفحه ی اول تو صفحه ی دوم من وهیچ کس خلوت صفحه ها را به هم نمی ریخت وکیبورد هم کار دل را می کرد کاش زندگی فقط همین بود فقط همین کاش می شد حرف ها رو شست تا صادق می شدن کاش می شد اعتماد را تزریق کرد تا هرکس را دوست داری اعتمادش را جلب کنی کاش می شد فاصله را از بین برد تا یک شهر به یک قدم تبدیل می شد اما سخت تر از این ها گفتن دوباره دوستت دارم است و باور این که کسی دوستت دارد کاش می شد همه چیز را باور کرد حتی خیال های پوچ کودکانه را ... اما کاش می شد هیچ چیز خیال نبود کاش می شد همه چیز را به واقعیت نزدیک کرد کاش همه چیز حقیقت داشت حتی یک عشق مجازی